زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست

MrsGreen's car- Short Story#53

دوشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۱، ۰۶:۲۹ ب.ظ

Mrs Green was eighty, but she had a small car she always drove to the shops in it on Saturday and bought her food.

She did not drive fast, because she was old, but she drove well and never hit anything. Sometimes her grandchildren said to her, 'Please don't drive your car, Grandmother. We can take you to the shops.'

But she always said, 'No, I like driving. I've drivin for fifty years, and I'm not going to stop now.'

Last Saturday she stopped her car at some traffic-lights because they were red, and then it did not start again. The lights were green, then yellow, then red, then green again, but her car did not start.

'What am I going to do now?' she said.

But then a policeman came and said to her kindly, 'Good morning. Don't you like any of our colors today?'

خانم گرین هشتاد سالش بود، او یک ماشین کوچک داشت و همیشه با آن در روزهای شنبه برای خرید غذا به فروشگاه می‌رفت.

او به علت پیری به سرعت رانندگی نمی‌کرد، اما خوب رانندگی می‌کرد و هیچوقت با چیزی برخورد - تصادف  نداشت. بعضی وقت‌ها نوه‌هایش به او می‌گفتند: مادربزرگ، لطفا رانندگی نکنید، ما می توانیم تو را به فروشگاه ببریم.

اما او همیشه می‌گفت: نه، من رانندگی را دوست دارم. من پنجاه سال رانندگی کردم، حالا قصد ندارم از رانندگی دست بردارم.

شنبه‌ی گذشته او ماشینش را پشت چراغ قرمز نگه داشت، و حرکت نکرد. چراغ سبز، سپس زرد، سپس قرمز و دوباره سبز شد، اما حرکت نکرد.

او - با خودش  گفت: حالا باید چی کار کنم؟

اما در آن هنگام پلیسی آمد و با مهربانی به او گفت: صبح بخیر، شما هیچ کدام از رنگ‌های - چراغ راهنمایی  ما رو دوست ندارید؟


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۸/۰۸
آرمیتا احمدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی